11-

ساخت وبلاگ
-تا به حال نشده بود که از اینکه جایی کامنت بذارم حس بدی بعدش بگیرم.شاید معمولا چون اینکارو نمیکنم و توقع دارم فیدبک wow طوری بگیرم.اما خب بهتر اینه که سرگرم خودم باشم تا اینکه وقتمو تلف کنم برای خوندن مطالبی گه چیزی به زندگی من اضافه نمیکنن.-دارم فرندز میبینم،فصل دومم البته.دو روزه 19 قسمت رو دیدم! فصل اول رو که شروع کردم تا قسمت های17 کششی که الان داره برام نداشت با اینکه بازم دوسش داشتم.خوشحالم دارم میبینمش و با شخصیت هاش ارتباط گرفتم.-هیچی درس نمیخونم! و خیلی بده.حتی نیم ساعتم برای شروع خوبه اما یه چیزی تو مغزم میگه نیم ساعت آخه ارزش نداره!- روزی که وضعیت خوابم درست بشه حتما یه شیرینی میدم :) 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 5:23

کمالگرایی من باعث شده زندگیم به فنا بره.در واقع همه عمرم نجنگیده باختم و این بدترین اتفاق ممکنه که میتونه برای کسی بیفته.اینکه نجنگیده ببازی خیلی دردناکه یعنی حتی به خودت این فرصت رو ندادی که انجامش بدی و شکست بخوری و شایدم پیروز بشی.اینقدر خستگی روحی دارم با خودم میکشم که نمیدونم کی قراره این بار رو زمین بذارم.خیلی دلم میخواد برم پیش مشاورم اما کمی میخوام خودم با خودم پیش برم ببینم چطور میشه.شایدم یه مشاور دیگه رو انتخاب کنم.نمیدونم. 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 5:23

جوان ای و آرزویِ همسر و فرزند داری. اما از تو می‌پرسم: آیا چنان مردی هستی که آروزیِ فرزند را سزاوار باشد؟ آیا پیروزمند، فاتحِ خویش، فرمان‌روایِ حواس، و سرورِ فضیلت‌هایت هستی؟ از تو چنین می‌پرسم. یا از آنچه از نهفتِ آروزی‌ات زبان می‌گشاید حیوان است و نیاز؟ یا تنهایی؟ یا ناسازگاری با خویش؟ می‌خواهم پیروزمندی و آزادی‌ات را شوقِ فرزند باشد. بهرِ پیروزمندی و آزادیِ خویش می‌باید یادمان‌هایِ زنده بنا کنی. می‌باید برتر و فراتر از خویش بنا کنی. اما نخست خود می‌باید بنا کرده شوی. با تن و روانی سازوار. نه تنها چون خودی را، که برتر از خودی را می‌باید فرا آوری. باغِ زناشویی درین کار تو را یار باد.فردریش نیچه 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 5:23

امسال قرار بود برای کنکور ارشد درس بخونم و شرکت کنم.حتی ثبت نام هم کردم اما نه تونستم بخونم نه رفتم حتی سر جلسه و نه حتی کارت ورود به جلسه رو گرفتم.بعد از کشتن مهسا همه چیز انگار زیر و رو شد.بعدش جنایت پشت جنایت و من در بهت و غم و خشم و ناباوری و هزاران هزار احساس دیگه که زمین گیرم کرد یجورایی.الان که بحث مسموم کردن دخترامون هست و این بدتر داره منو نگران میکنه و حالم بده،ترس از اینکه چه بلایی دارن به سر این بچه ها میارن و چه عوارضی ممکنه داشته باشه در طولانی مدت واقعا وحشتناکه.کاش خدایی وجود داشته باشه کاش واقعا تاریخ هم برای ما تکرار بشه و از این خفت و خواری که اینا برامون ساختن رها بشیم.این روزها حالم از خودم هم بهم میخوره که هیچ کاری نمیتونم بکنم.امیدوارم اون همبستگی که باید به وجود بیاد و علیه ظلم یکی بشیم و تمومش کنیم وگرنه تموممون میکنن....خدا لعنت کنه شورشیان دهه 57...اینقدر که ناامیدم از اینکه مردممون تکون بخورن همش میگم گوربابای همه چیز بخون و برو.خاک مرده پاشیدن به کشور ما.کاش دیگه اخبار رو چک نکنم.اصلا بشم یه آدمی که هیچی براش مهم نیست...کاش بتونم.همینجوری کلی فرصت تو زندگیم از دست دادم و تلاشی نکردم برای خیلی چیزها.یهو همه چیز هوار شد رو سرم تو زندگی شخصیم و بعد درد وطن منو بدتر زمین گیر کرد که حتی تا چندماه درد شخصیم رو فراموش کرده بودم.امسالم رو هم از دست دادم متاسفانه.هیچ کار مثبتی انجام ندادم برای خودم! و حالم بدتر و بدتر شد.الان باید بشینم یه برنامه ریزی درست و حسابی داشته باشم و برای سال جدیدم خیلی کارها دارم که باید انجام بدم.دلم میخواد برای یک بار هم که شده یه کار بزرگ از نظر خودم انجام بدم برای خودم که بگم دیدی؟ دیدی میتونی اگر تلاش کنی؟ و اون اعتماد به ن 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 20:16

امروز به سختی بیدار شدم و البته به زور آقای م که بریم پسوند سه جلدمون رو عوض کنیم و سه جلد جدید بگیریم کارایی که منو مجبور میکنه به انجامشون بعد میکنم خداروشکر که بود وگرنه حالا حالاها نمیرفتم سراغش.کارت ملی منم که هنوز نیمده و ایشالا تایمی که بیاد اونم بدون پسوند باشه. خود آقای م حالا دردسر عوض کردن کارت ملیشم داره. به هرحال باید مدارکمون رو کم کم تغییر بدیم.الان داشتم کارت بانکیم رو نگاه میکردم با پسوند روش،حس کردم دلم واسش تنگ میشه که دیگه قرار نیست ببینمش! عجیبه که آدم به پسوند فامیلیشم عادت میکنه!اینجوری بهتر شد،بعد که شناسنامه اومد میرم سراغ گرفتن پاسپورتم.دارم فکر میکنم روزانه بنویسم،مغزم خالی بشه حتی اگر چرت و پرت باشه نوشتنم. 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 12:19

امروز جلسه دوم مشاوره ام بود.جلسه اول حس بهتری داشتم شایدم تایم کم این جلسه نذاشت حرف های مهم بزنم یا در مورد مسائل بی اهمیت صحبت کردیم.تایم جلسه بعد رو بیشتر گرفتم که راحت بتونم صحبت کنم.امیدوارم با مشاورم به جاهای خوب برسم و حس نکنم اینهمه خرج کردن حیف و میل میشه.کاش قدرت جدا شدن داشتم.از نظر روحی میتونم اما وابستگی های دیگه فعلا اجازه نمیده.چطور اینقدر خودمو ضعیف بار آوردم؟ چطور از مادری مستقل و قوی همچین دختر ضعیفی باید به وجود بیاد؟! 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 12:19

فکر میکنم 55 روز شده که دیگه آدم های سابق نشدیم.بیش از اندازه پی به کثافت کاری های عده ای جنایتکار بردم که برام قابل هضم نیست و از خودم شرمنده ام که این آگاهی ها زودتر از این اتفاق نیفتاده.اسم هایی میشونم و سرچ میکنم و در موردشون میخونم و قلبم میخواد تکه تکه بشه از این همه ظلمی که بهشون روا داشتن.هزاران نفر بیگناه کشته شدن که یه عده توی قدرتشون بمونن و وطن رو روز به روز فقیرتر و بدبخت تر کنن.باورم نمیشه از این همه ظلم.وای برما، وااای برما که اینهمه سال متوجه نشدیم...به امید شادی وطنم.به امید رهایی و آزادی وطنم. به امید خندیدن مردم از ته دل، به امید پیشرفت کشورم و دوباره زنده شدن ایران.روزی دوستی گفت: درسته خیلی درد میکشیم از این مصیبت های مدامی که بر سرمون خراب میکنن اما به این حدیث ایمان دارم که، «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم» (حکومت با کفر باقی می‌ماند ولی با ظلم هرگز)امیدوارم که اینطور باشه... 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 12:19

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست! اگر اینجوری باشه که بدترین سال قراره بشه. اول که بابا بستری شد بیمارستان و البته هنوز هم بیمارستانه وقتی هم برگشتیم خونه کمر همسر گرفت و الان سه روزه خونه نشین شدیم و نمیتونه راه بره حتی. خیلی خسته ام از نظر روحی داغون و خسته ام، بعد از مدت ها دیروز نماز خوندم و یه عالمه گریه کردم.کاش خدا بهمون رحم کنه و آرامش رو بهمون برگردونه.خدایا! میشه تا فردا کمر همسر خوب بشه؟ میشه بابام دوباره خودش گوشی رو دست بگیره و بهم زنگ بزنه؟باید قوی شم...خیلی قوی... 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 12:24

خيلي وقت ها دوست د ارم بنويسم و ذهنم رو خالي کنم که اينقدر فکر و خيال هام منو ديوانه نکنه.قبلا عادت نوشتن داشتم و عالي بود اما خيلي وقته از اين عادت دور شدم همه چيز توي مغزم ميمونه و مدام و مدام تکرار ميشه.يه لوپ مزخرف که منو توي خودش غرق ميکنه.هنوز با 29 سال سن نتونستم از پس خودم بربيام. افسار عادت هام رو در دست بگيرم و خودمو وادار به انجام کارهايي که ميخوام بکنم.اين من افسارگسيخته،اين من لجباز و مغرور ، اين من تنبل و پر از فکر و خيالات، اين من احساساتي و عاطفي.جديدا يه دلتنگي عميق داره منو ديوانه ميکنه.12 روز ديگه ميشه دوماه که از دوستم ع خبري ندارم.درواقع خودم خواستم که نداشته باشم و اونم تلاشي براي براي بازگشت نکرد.توي يکسال و يازده ماه و يک روزي که با هم بوديم خيلي از نظر احساسي بهش وابسته شدم و شايد خيلي از کارهاش رو هم قبول نداشتم اما خب گوش شنواي خوبي داشت.اوايل رابطه طور ديگه اي بود اما کم کم مسير درست خودشو پيدا کرد.ميتونسم دوست و خواهرخوبي باشم واسش اما ترجيح دادم تموم شه. اما با تمام وجودم دلتنگشم و براش آرزوي خوشبختي دارم.کاش بفهمه وقتشو تلف نکنه و کمتر خودشو درگير مسايل پوچ کنه.البته نميدونم اين مدتي که ازش خبر ندارم رويه اش رو تغيير داده يا نه. فقط اميدوارم قدر عشق زندگيشو بدونه و دوباره تغييرش نده :))))آخ حس ميکنم خالي شدم در موردش نوشتم.نميدونم چند وقت بايد بگذره که کاملا فراموش کنم و همه چي عادي شه.فقط ميدونم آدما به هرچيزي عادت ميکنن حتي نبود عزيزانشون.اينکه بدون خداحافظي رفتم هم يکي از چيزاييه که اذيتم ميکنه.اميدوارم منو بخشيده باشه.... 11-...ادامه مطلب
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 12:24

دیشب منو سورپرایز کرد و من واقعا خوشحال شدم.با اینکه تهران بود و خیلی خسته برگشته بود بهم گفت آماده شو بریم کافه یه چایی با هم بخوریم.اولش چندتا عکس گرفتیم و بعد رفتیم نشستیم و یهو اومد با یه کادو که کتاب بود.واقعا احساس خیلی خوبی بهم دست داد.اینکه با این شلوغی کار و خستگی راه بازم به فکر من بوده برام خیلی ارزشمنده.باید بهش پیام بدم و اینو بگم.

11-...
ما را در سایت 11- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstrongirl1 بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 12:24